یک آقا سید عباس سادات شیرازی بود. شیراز بود و منبری قهاری هم بود. از او می پرسیدند چه شد که به اینجا رسیدی، گفت هر چه هست لطف ارباب است، خیلی اصرار می کردند. گفت سی سال روضه خوان بودم. به خاطر یک گذشت خدا لطف کرد. گفت یک شب جایی باید منبر می رفتم، دیر رسیدم. یک آقایی رفته بود بالای مثلا پله اول منبر. مداح حرفه ای هم نبود فقط بلد بود یکی دو سه تا شعر بخواند و مجلس را از سرد بودن نجات بدهد. من که وارد شدم همه مردم به او گفتند بنشین پایین بس است، چقدر حرف می زنی و می خوانی. حوصله مان سر رفت. سید عباس می گوید که با خودم گفتم: آقا سید عباس، نگاه نکن پنج هزار جمعیت برایت آمده است، امشب خودت را بشکن...
از یهودی پرسیدند چرا روز خیبر به علی (ع) ایمان نیاوردی اما روزی که دستش را بستند ایمان آوردی؟ گفت چون فهمیدم که او در خیبر را کنده و قهرمان است، می دانستم که اینان نمی توانند دست او را ببندند بلکه تکلیف مداری اوست که دستش را بسته.